آرشیو مرداد 1396
گرچه می دانم کــه گاهی بی قرارم نیستی
بی قـــــرارت می شوم وقتی کنارم نیستی
با همین حــالی که دارم با خیالت دلخوشم
در کـــــــنارم هستی و در اختیـارم نیستی
در کجـــایِ زندگی پیــدا کنم جــای تــو را
همچنان در کـــوچه هـــای انتظارم نیستی
مانده ای از بخت واقبالم مگر در پشت ابر
لااقـــل یک لحظه در شبهای تـارم نیستی
با نگاهی باورم شد کـــــــز نـژاد بــــــرتـری
گـرچه می دانم کـــه ذاتاً هم تبـارم نیستی
ارغنونم را سرِ شبهــــا به عشقت می زنـم
مرتعش از نغمــه های چنگ و تارم نیستی
ای خــدای دلربایان با تــو می گویم سخن
بی گمان گاهی به فکـــر روزگـــارم نیستی
بهتر آن باشد بپوسم ای عسل در زیر خاک
مثل گلهــــای شقــایق بــر مـــزارم نیستی
خدایا جاے غـــم شادے بگیرد
خـــــــرابے رنگِ آبـادے بگیــرد
درِ زندانِ محڪـومان شود باز
کبـــــوتر بـــرگِ آزادے بگیــرد
به روی شانه ها گیسویت آویخت
گل از سر تا به چینِ دامنت ریخت
لبِ میگونت از باغِ تبسم
دلم را از هوسناکی برانگیخت
رباعی جان سراپا شور و حالی
پُــر از گلـواژه هــای بی مثـالی
بکـن لبــریزم از طعــم دوبیتی
که تـو سرچشمه ی شعر زلالی
بغیر از خط و خــال و آب و رنگت
شدم شیدای چشم شوخ و شنگت
هـــزاران آرزو کــردم که ای کـاش
رسد دستم به مـوهــــای قشنگت
مپرس از من کــــه در دام بلایم
به درد و خنده ی غــــم مبتلایم
کسی غیر از خدایم هیچ نشنید
صدای گــــــریه را در های هایم
روز بـدبختی کسی یارم نشد
همدلی حاضر به دیدارم نشد
از بداقبالی چـــــــراغِ آسمان
روشنی بخش شب تارم نشد
شدی راضی که ﺭﻧﮕــﻢ ﺯﺭﺩ ﺑﺎشد
تنـــــم از بار غــــم پُـر درد باشد
ندارم واهمـــــه از فصـــل پائیز
ﻫــــﻮﺍﯼ ﺑﯽ تـو بودن ﺳﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ
مـن و تــو از اوائل زوج بـودیم
چرا خواهی که یارت فـﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ
غروب جمعه در حجم خیالــــم
حضورت بی بروبــرگــــرد باشد
بیا یک بار دیگـــــر با وفـــا باش
نباید همسفـــــــر نامـــــرد باشد
ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﮐـــﻪ در خلوت ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﻫﺮﺍﻧﮑﺲ ﻧﺰﺩ ﻋﺸﻘﺶ ﻃﺮﺩ ﺑﺎشد
ﺧـــﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﻋﺴﻞ بانوی شعــرم
وجـــود نازکش بــی درﺩ ﺑﺎﺷﺪ
در نبودت لمس کردم روزهای سرد را
ناله ها بیرون نکرد از استخوانم درد را
کوچه هایِ بیتویی در یادخوددارد هنوز
اوجِ فریادِ سکوت و آهِ این شبگرد را
آنکه دائم زیر پایت میکندخِشخِش منم
تا که بسپاری به خاطر برگ های زرد را
مِثل کوهی بی خبر با زیرکی خم میکند
درد و غم هایِ زمانه شانه هایِ مرد را
از همان روزی که رفتی رفته ام از یادها
کس نپرسد حال و روز ناشکیب طرد را
آن که در اندیشه دارد چشمِ پاکِ برزخی
با نگاهی می شناسد خصلت هر فرد را
در نبودت گریه ها کردم ولی بانو عسل
ذره ای معنا نکردی واژه یِ برگرد را